ادبیات معاصر و شعر نو

ادبیات معاصر - شعر نو -

ادبیات معاصر و شعر نو

ادبیات معاصر - شعر نو -

" پادشاه فصل ها پاییز است "


Image result for ‫تصویر فصل پاییز‬‎

 

           " پادشاه فصل ها پاییز است "                1


          پاییز هفت رنگ شهر قصه هاست


          قصه های زرد و قرمز


          رنگ بلور افسانه هاست



 

         در ورای خش خش برگ ها


          یاد ، دیرین خوش مدرسه هاست


          چشم ها بسته ، برفراز ابرها


          کومه ی پاییز آمد ز راه


          در پیچ و تنگ کوره راهها



 

           بر فراز دشتها


           دشت های زرد خوشه بسته


          می درخشند خوشه های طلایی گندم زارها


          این صدای دیر آشنا



 

         گوش نواز چهچه ی بلبلان در وقت فراق


          یا صدای نرم و آرام جویبار


          یا صدای تق تق دارکوب



 

         می پیچد در فضای وهم آلود جنگل دیر آشنا


          بوی نرگس ، بوی پونه ، بوی یاس



 

         بوی عشق و راز آسمانها بر زمین


          قطره قطره باران می چکد


          در فضای مه آلود خزان


          فصل پاییز آمد و یاد یاران را چه شد


 

         گل های نسترن و یاس های زرد و کبود


          پیچ درپیچ هم


          در کوچه باغ ها


          می برد یادم به یادت



                                             

       فصل پاییز ، فصل دیر آشنا


        مهر من بر مهرت فزون


        پاییز را رنگ ، هفت رنگ طاووس دشتها



 

       شاید


       هفت رنگ کبک دری در کوهسارها


        شاید


       خروش آبشاران آهیخته از سنگ کبود


       و شاید هم


       طوطی هفت رنگ ، کید وفسون آدم ها بدان



 

      شاخسارهای طلایی توت های زرد


       در صفی بنشسته کنار


       شاخسارهای رنگ زرد ، نارنجی و قهوه ای چنارستان


       کوچه باغ های خاطره


       فصل پاییز ، فصل مهر و عشق و دلدادگی ست



 

       عشق معبود بر بنده اش


       این باران عشق است


       آرام آرام در سکوت درّه ها


       و دشت ها و افق بی انتهای کویرهای باز


       اوست همره ت ، آرام بیا


         " پادشاه فصل ها پاییزاست "


 ---------------------------------------------------------------------


  شعر: رویاپوراحمدگربندی 


  1 – نیم مصراعی ازمهدی اخوان ثالث

نظرات 6 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 11:34 ب.ظ http://yaraneimameasr.blogfa.com/

غروب جمعه شد و باد ایستاده بیایی

که فرش پای تو باشد اگر پیاده بیایی



و آب سینه سپر کرده بر عناصر دیگرغروب جمعه شد و باد ایستاده بیایی

که روی شانه ی خیسش قدم نهاده بیایی



و جمعه هاست جدل می کنند یکسره باهم

ز راه چشم ز دل از کدام جاده بیایی



بخوانمت به همین واژه های الکن و خیسم

ببینمت به همین لحن صاف و ساده بیایی



غروب جمعه شد و کفش هام جفت شدند

دلم تپید که شاید اجازه داده بیایی



علی کریمی کلایه


دریچه ای رو به هنر وفر هنگ جمعه 4 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 08:51 ق.ظ http://abbasloo-art-culture.blogfa.com

خداوندا به دلهای شکسته
به تنهایان در غربت نشسته
به مردانی که در سختی خموشند
برای زندگانی، جان میفروشند
همه کاشانه شان خالی زقوت است
سخنهاشان نگاهی در سکوت است
به طفلانی که نام آور ندارند
سر حسرت به بالین میگذارند
به آن< درمانده زن> کز غم جانکاه
نهد فرزند خود را بر سر راه
به آن جمعی که از سرما بخوابند
ز <آه> جمع، <گرمی> میستانند
به آن چشمی که از غم گریه خیز است
به بیماری که با جان در ستیز است
به دامانی که از هر عیب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است
دلم را از گناهان ایمنی بخش
به نور معرفتها روشنی بخش.

دریچه ای رو به هنر وفر هنگ چهارشنبه 9 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 10:50 ب.ظ http://abbasloo-art-culture.blogfa.com

شنیدم که مستی ز تاب نبید

به مقصورهٔ مسجدی در دوید

بنالید بر آستان کرم

که یارب به فردوس اعلی برم

موذن گریبان گرفتش که هین

سگ و مسجد! ای فارغ از عقل و دین

چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟

نمی‌زیبدت ناز با روی زشت

بگفت این سخن پیر و بگریست مست

که مستم بدار از من ای خواجه دست

عجب داری از لطف پروردگار

که باشد گنهکاری امیدوار؟

تو را می‌نگویم که عذرم پذیر

در توبه بازست و حق دستگیر

همی شرم دارم ز لطف کریم

که خوانم گنه پیش عفوش عظیم

کسی را که پیری درآرد ز پای

چو دستش نگیری نخیزد ز جای

من آنم ز پای اندر افتاده پیر

خدایا به فضل توام دست گیر

نگویم بزرگی و جاهم ببخش

فروماندگی و گناهم ببخش

اگر یاری اندک زلل داندم

به نابخردی شهره گرداندم

تو بینا و ما خائف از یکدگر

که تو پرده پوشی و ما پرده در

برآورده مردم ز بیرون خروش

تو با بنده در پرده و پرده پوش

به نادانی ار بندگان سرکشند

خداوندگاران قلم در کشند

اگر جرم بخشی به مقدار جود

نماند گنهکاری اندر وجود

وگر خشم گیری به قدر گناه

به دوزخ فرست و ترازو مخواه

گرم دست گیری به جایی رسم

وگر بفگنی بر نگیرد کسم

که زور آورد گر تو یاری دهی؟

که گیرد چو تو رستگاری دهی؟

دو خواهند بودن به محشر فریق

ندانم کدامان دهندم طریق

عجب گر بود راهم از دست راست

که از دست من جز کژی برنخاست

دلم می‌دهد وقت وقت این امید

که حق شرم دارد ز موی سفید

عجب دارم ار شرم دارد ز من

که شرمم نمی‌آید از خویشتن

نه یوسف که چندان بلا دید و بند

چو حکمش روان گشت و قدرش بلند

گنه عفو کرد آل یعقوب را؟

که معنی بود صورت خوب را

به کردار بدشان مقید نکرد

بضاعات مزجاتشان رد نکرد

ز لطفت همین چشم داریم نیز

بر این بی‌بضاعت ببخش ای عزیز

کس از من سیه نامه تر دیده نیست

که هیچم فعال پسندیده نیست

جز این کاعتمادم به یاری تست

امیدم به آمرزگاری تست

بضاعت نیاوردم الا امید

خدایا ز عفوم مکن ناامید.

فرهادیان یکشنبه 20 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 03:49 ب.ظ http://fekr97.blogfa.com/

سلام - آیا با تبادل لینک موافق هستید ؟

زهرا شنبه 29 دی‌ماه سال 1397 ساعت 06:29 ق.ظ http://yaraneimameasr.blogfa.com/

من شک ندارم می‌رسد آن فرصت موعود

سرسبز می‌گردد زمین از برکت موعود


من شک ندارم آسمان هم رام خواهد شد

روزی به زیر گام های قدرت موعود


می‌آید آن مردی که می‌گویند می‌بارد

از آسمان دستهایش رحمت موعود


گفتند می‌آید و روشن می کند یک روز

چشمانمان را آفتاب قامت موعود


اما دل من این دل مشتاق و شیدایی

طاقت ندارد بیش از این بر غیبت موعود


در انتظارم تا طلوع صبح آدینه

ای کاش باشم در رکاب حضرت موعود



الهام امین

نرجس سه‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 11:59 ب.ظ http://yaraneimameasr.blogfa.com/

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بعرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !



رحیم معینی کرمانشاهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد